اشعار زیبای شهریار
ای چشم خمارین تو و افسانه نازت
وی زلف کمندین من و شبهای درازت
اشعار زیبای شهریار
شبها منم و چشمک محزون ثریا
با اشک غم و زمزمه راز و نیازت
اشعار زیبای شهریار
بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی
بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت
اشعار زیبای شهریار
گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی
هر چنبره ماری است به گنجینه رازت
در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم
باشد که ببینیم بدین شعبده بازت
اشعار زیبای شهریار
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار
ای جاده انصاف ندیدیم ترازت
اشعار زیبای شهریار
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم
ای شاه به نازم دل درویش نوازت
اشعار زیبای شهریار